نتایج جستجو برای عبارت :

همین چندلحظه پیش

امروز استادم بهم زنگ زد
یه استادی که خدا گذاشتش تو زندگیم
من فقط حرفاما باخدا زده بودم واون بود که میدونست درجهت اهدافم چی برام لازمه
بهش توکل کرده بودم 
حالا همین استاد که خدا سرراهم گذاشته بود بهم زنگ زد
میخواست ببینه چرا فلان کارراانجام ندادم 
من هم شروع کردم دلیل آوردن 
نه یکی 
نه دوتا 
........مثل همیشه ۱۰۰تا
به خیال خودمم خیلی آدم منطقی هستم وبی دلیل کاری را انجام نمیدم 
میدونی استاد بهم چی گفت؟
گفت این خصلت خوبی نیست که شما داری
یعنی چی
امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!
این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون
صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.
یاد جمله ای افتادم "
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از گناه ها یا اشتباهاتی که اغلب زجر آوره و تحملشون برای بعضیها باتوجه به شرایط روحیشون سخته،به یاد اوردن خاطرات تلخ گذشته هست(در هر باره ای)
ما تصور غلطی اژ گناه داریم اونم اینکه فکرمیکنیم اگه تصمیم بگیریم گناه نکنیم باید یه گوشه بشینیم با همه قطع رابطه کنیم،تسبیح تو دست بگیریم،ریش بلندکنیم ووو درحالیکه اینطور نیست...به عنوان مثال شما میری پیش روانشناس میگین که از تنهایی وحشت دارین،این روانشناس گرامی کمکتون میک
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از گناه ها یا اشتباهاتی که اغلب زجر آوره و تحملشون برای بعضیها باتوجه به شرایط روحیشون سخته،به یاد اوردن خاطرات تلخ گذشته هست(در هر باره ای)
ما تصور غلطی اژ گناه داریم اونم اینکه فکرمیکنیم اگه تصمیم بگیریم گناه نکنیم باید یه گوشه بشینیم با همه قطع رابطه کنیم،تسبیح تو دست بگیریم،ریش بلندکنیم ووو درحالیکه اینطور نیست...به عنوان مثال شما میری پیش روانشناس میگین که از تنهایی وحشت دارین،این روانشناس گرامی کمکتون میک
نام کتاب: #همسایه_ها | نویسنده: #احمد_محمود | #انتشارات: #موسسه_انتشارات_امیر_کبیر | تعداد صفحات: ۵۰۲.احمد محمود، کسی که #جمال_میر_صادقی درباره اش می گه "اگه از من بپرسین بهترین #رمان ایرانی چیه؟ بدون شک می گم همسایه های احمد محمود" ، کسی که توی یه مصاحبه گفت "اگه از اول زندگی کنم، می رم سمت یه شغل درست و حسابی نه #نویسندگی! " ، کسی که رفت دانشکده افسری ارتش و بعد #کودتای_۲۸_مرداد دستگیر شد و پنج سال توی تبعید و زندان بود و از نزدیک شاهد محاکمه ی #حسین_فا
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم توخونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدیبا کنجکاوی
سلااااااااام.امروز یه اتفاقی افتادکه برام خیلی شگفتانه بود فکرکن بری سر کلاس که به اونایی که منتظرت نشستن درس بدی با کلی مطلب به روز ودسته بندی شده  مثلا....ماژیک را برداشتم که برم سرتابلو دیدم دقیقا همون مطلبی که میخوام درس بدم روی تابلو نوشتن اونم دسته بندی شدهبخند خندم داره حالا حتما میپرسی چیکارکردی هیچی موبایلما برداشتما ازمطالب عکس گرفتم......................
به نظرت درس این ماجرا چیه اگه این ماجرا واسه خودت اتفاق افتاده بود چی کار میکردی ا
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.




















مدت زمان: 1 دقیقه 
همیشه جوری زندگی کنید که از زندگی لذت ببرید...زندگی شاید چندلحظه باشه
به فردات فکر کن ولی امروزتو
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
متن طولانیه و تجارب گران قیمتم(!!) رو خلاصه هم کردم در انتها :)
با خستگی و کوفتگی بعد از ظهر رفتیم جمهوری که پاساژای امجد و دور و برش رو زیر و رو کنیم. هر مغازه ای که رفتیم نداشت، یکیشون اما گفت برید فلان الکترونیک اگه نداشته باشه هم معادلش رو پیدا میکنه میده. رفتیم. توی پاساژ به اون داغونی یه دفتر خیلی باکلاس بود با در عجیب و غریب و چندتا دوربین جلوی در، زنگ رو که زدیم بعدش یه ملودی فرنگی پخش شد و چندلحظه بعد رفتیم تو. دو تا ساعت یکی به وقت ایران
امام صادق(علیه السلام):درموردآیه:گناهکاران با رخسارشان شناخته میشوند.سوره الرحمن۴۱ فرمود:خدا آنان را می شناسدولی این آیه درباره ی قائم نازل شده است که اوایشان را به چهره شان می شناسدواو و یارانش آنان را بی امان از دم شمشیر می گذرانند.
امام صادق(علیه السلام):درمعنی فرمایش خدای تعالی:فرمان خدا به زودی فرا میرسدپس درمورد آن شتاب جویی نکنید. فرمود:آن امر ما است که خدای عزوجل دستور فرموده است درآن شتاب جویی نشودتااورابا سه[لشکر] که عبارتن
یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار‌ و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگ
اشتباهاتِ بی‌سر و پا را نگاه؛ پناهی جز خودم نمی‌دانند، هر طور که می‌رانمشان، هر وهم و ترسی که در دلِ حقیرشان می‌اندازم، باز به خودم فرار می‌کنند. پرنده‌ای که چشمش را به دام هنگامه‌ی هیاهوی ضیافت دانه ببندد، دیگر پرنده نیست، جواز پریدنش باطل می‌شود، شاید هم بودنش.
اگر دیگر نمی‌توانستم بخوابم چه؟‌ انگار کسی تمامِ زمان را بزرگوارانه به من تقدیم کرده‌بود. در لحظه‌های اشتراکِ سکوت،‌ دیگر فرصت‌های بسیاری داشتم به چیزی فکر کنم، پرندهای
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
نوشتن برای من مشکل نیست اما گاهی واژه‌کردن حال خوبم، به سختی کندن کوه بیستون می‌شود! نمی‌دانم کدام واژه‌ها می‌توانند احساسم را به نحو احسن بیان کنند. انگار کن همگی لال‌اند و نارسا! آزرده‌خاطرم می‌کند این مسئله اما آن لحظهٔ باشکوه، آن حال بی‌بدیل، نباید نانوشته باقی بماند. باید بگویم، باید واژه شود، باید بماند به یادگار. کدام لحظه را می‌گویم؟ کدام حال را؟ امشب را می‌گویم؛ امشب را که کاپشن مشکی‌ام را پوشیدم و به دل سرمای بیست و دوم آبا
بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است-  من در لندن بودم یک دانشجوی ایرانی دانشگاه
لندنمن را به یک خیابان برد وبه یک مغازه میوه فروشی – یک میله سرتاسری جلوی مغازه
بود که داخل ان حلقه هائی بود کخ به نخی از ان 
اویزان بود وته ان نخ یک گیره بود هرکس کیفی چیزی جا میگذاشت به ان گیره
وصل میکردند وصاحب کیف بر میگشت وکیفر را میبرد وصاحب مغازه داخل کیف راتماشا
نمیکرد وپیش صاحب مغازه رفتیم وایشان سئوال کرد ایا تاحال کسی فریب نداده است
ایشان خیلی متعج
چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، یه پست دیگه نوشتم ولی چون تازه پست گذاشته بودم دیگه روم نشد بذارمش و خودم رو سانسور کردم. یعنی از پشت مانیتور هم از قضاوت شدن درباره‌ی نوع استفاده‌ام از شخصی‌ترین جایی که دارم برای خودم هم ترسیدم باز. در هر حال.. پستی بود با محتوایی بسی تلخ درباره‌ی این‌که فکر نمی‌کنم خونه رفتن هم دردی از من دوا کنه ولی مجبورم برم چون وقت دندون‌پزشکی دارم و قص علی هذا.
قبل از اومدن یکی از هم‌اتاقی‌هام گفت امیدوارم خونه بهت
سلام :)
به اینجا دوباره عادت کردم دوباره با لذت مینویسم، فکر میکردم دیگه عمر وبلاگ نویسیم به سر اومده، ولی میبینم همچنان دوست دارم درونیاتم باادمهایی که درونیاتشون رو میدونم در میون بذارم.
کار داره خوب پیش میره و من ساعت به ساعت به کارم مسلط تر میشم، و بدون خطا کارهامو انجام میدم،خطاهامو به حداقل رسوندم، و مدیرم میدونه کسی رو نمیتونه مثل من پیدا کنه، امروز 25 مشتری گرفتم، با عشق و حوصله باهمشون حرف میزنم توضیح میدم، مدیرم یکم ترسیده از من از
سلام سلام:)
قشنگ معلومه حالم خوبه؟:) خوب پنجشنبه شیرین ما رسید پس از یک هفته سخت کوشی و دهن سرویسی:) رسما روز چهارشنبه سختترین روز کاری من در تمام عمرم بود. عرضه اولیه بود از ساعت 8 صبح شرکت شلوغ بود تا ساعت 4ونیم بعد از ظهر. من واقعا به فنا رفتم فرصت نشد از پشت میزم پاشم. ولی خیلی خوب بود چون بدون هیچ تبلیغی بدون هیچ بنری بدون اینکه حتی تابلو شرکت نصب کرده باشیم هنوز، تعداد مشتریا رو به 50 رسوندم:) این موفقیت خوبیه برای شروع کار ولی من به اینها قانع
می‌دانستم
اگر بی‌پول بمانم، شب‌ها باید توی خیابان‌ها بخوابم. پلیس‌ مرا به دیوار میچسباند
و بازرسی بدنی‌‌ام می کند.به خودم گفتم، به ظاهر روسپی باشم یا نباشم، وضع چنین
است.

سابرینا
والیس: من روسپی‌ بودم اما با قانونی‌شدنِ آن مخالفم.

خدایا ما
غافلیم اما کافر نیستیم بنابراین با ما مثل آنها رفتار نکن با ما مثل مادری باش که
یک شب تا صبح از فرزندش بی خبر است و زمین و زمان را دوخته تا پیدایش کند و آنگاه
که او را پیدا می کند سخنی نمی گوید فقط او ر
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر می‌کشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس می‌کشد. نشسته‌ام گوشه‌ی هال و تکیه داده‌ام به دیوار سرد و نم‌دار. دارم سوهان می‌خورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان می‌کند ماجرای شیطنت‌های صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف می‌‌کنم . درِ بالکن نیمه‌باز است و سوز سردی درز می‌کند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمی‌پوشم و کم پیش می‌آید آستینِ مانتو و
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)
کال
تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد:« سلام خانوم!»
-:« سلام! بفرمایید؟»
-:« میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»
پیش‌نوشت: این داستان کوتاه را برای بیست و هفتمین جشنواره فرهنگی اجتماعی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان (در سال 1397) نوشتم؛که در آن مسابقه رتبه‌ی سوم کشوری را کسب کرد. استفاده از داستان با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است :)
کال
تق تق کفش های ترک خورده اش را بدون نظم خاصی روی زمین می‌زد. منشی که تلفن را گذاشت، از روی صندلی اش بلند شد و نزدیک میز منشی آمد:« سلام خانوم!»
-:« سلام! بفرمایید؟»
-:« میخواستم ببینم جواب مصاحبه ها رو اعلام کردید یا نه؟»
باراهنمایی خدمتکار به طبقه بالارفتم و لباسامو تعویض کردم،پائین اومدم وسط سالن همه بایه وضع افتضاحی مشغول رقصیدن بودم لباساشونو باخودم مقایسه کردم کت وشلوار اسپرت من دربرابرلباسای اینا حکم عباو عمامه داشت!به سمت شروین رفتم که نزدیک یه پیرمرد کنار میزمشروبها وایساده بودو خوش وبش میکردن،با دیدن من که به سمتشون میرفتم ادامه حرفشونوقطع کردن نمیفهمیدم چه نقشی داشتم اینجا؟ شروین بایه لبخندنگاهم کردوگفت:
حالت خوبه؟
بله ممنون چطور؟
رنگت پرید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها